از پنج تا نه...
سلام پسر گوگولیه مامان.
خیلییییییی وقته نیومدم وبلاگت ...ببخشید گل مامان.
الان ساعت 6:15 صبحه . امروز هشت ماه و هفت روز از با هم بودنمون میگذره.
از اتفاقات این چند ماه بگم که بیشتر در تکاپوی اماده شدن برای ورود شما بودیم و همچنان هستیم.
بابایی رفت قشم و با یه عالمه لباسا و وسایل خوشگل برای گل پسرمون برگشت.
ولی کالسکه نخرید ...گفت به دلم نبود ..بابابزرگ هم گفتن هرچی دوست دارید بگیرید ، خلاصه که ست کالسکه رو از تهران خریدیم و با تیپاکس اومد .مبارک باشه گلم.
منم یه هفته نبود بابا رو نقل مکان کردم خونه بابابزرگ ، ولی انصافا بطرز وحشتناکی دلتنگ بابایی بودم .
بعد اومدن بابا هم بخاطر ویروس آبله توی ساختمانمون ، دوباره نه روزی خونه بابابزرگ موندگار شدیم.
از مهمونیا بگم که خاله ندا آش ویارونه برامون درستید و دعوتمون کرد با دختر خاله ها و زنعمو و خاله و ....
زنعمو سهیلا یه روز ناهار زحمت کشیدن و برامون ویارونه آوردن.
دختر خاله ام شیوا جون هم آش برامون آورد.
خاله بزرگه خودم هفته پیش حلیم مهمونم کرد . و زنعموی خودم {زن عمو حجت الله } دوشنبه گذشته آش مهمونمون کرد.
شب چله هم مامان جون {مامان بابایی} و عمه برامون ویارونه آوردن و خلاصه امسال شب چله همه خونه ما بودن و خوش گذشت.
راستی مامان جون انشالله برای بدنیا اومدن شما برمیگردن.
من خیلی اصرار کردم پیش خاله بمون ولی دلش میخواد بیاد و پیشمون باشه.
یه عالمه هم چیزای خوشگل برای شما خریدن.
درباره اسم قشنگت هم یه پست جدا میزارم.
فعلا بای.