فندق کوچولوی مامان و بابا خوش اومدی.

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی (3)

1394/5/24 18:29
نویسنده : مادر قشنگ
206 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه اومدم توی بخش و بابایی هم با گل اومد و خاله و مامان جون (مامان بابا) هم اومدن. من گفتم پسرم ؟ گفتن بعد میارنش.

شما دیدینش؟ سالمه؟ خاله گفت خیلی ناز بود . خیلیییییمحبت

 

و من باز خوابم برد.

وقتی بیدار شدم دیدم یه هم تختی آوردن. نی نی اونا هم پسر بود و همراهشون بود.

به خاله گفتم پس چرا بچه منو نمیدن؟سوال گفت تو بخش نوزادانه و نگران مباش خالا میارنش ولی خبری نبود ؟!!!

بعد که پاپیچ شدم پرستارگفت  برای مراقبت بیشتر بخش نوزادان بستری شده و میارنش ..

خیلی دلواپس شدم و دم به گریه.

 

خلاصه تا ساعت 11 شب که خبری نشد و خاله رو هم راه نداده بودن بخش نوزادان.

منم گریه کردم و گفتم تو رو خدا بچه ام سالمه ؟ زنده است ؟ تو رو خدا بگو؟

دیگه خاله که اشک و نا آرومی منو دید رفت و به پرستاری گفت مگه نامسلمونید ؟ خواهرم داره دق میکنه لااقل ببریدش بچه رو ببینه...عصبانی

 

اونا هم قبول کردن و منو بردن بخش نوزادان .

بلاخره دیدمت ..یه پسر کوچولوی ریزه میزه...فرشته

بمیرم برات صورتت و ناخنهات کبود شده بود .

گریه ام گرفته بود  . از محفظه در آوردنت دادن دست من...

خیلی کوچولو بودی.

بعد گفتن شیرت بدم که البته شیر نداشتم و فقط سینه امو گذاشتم دهن کوچولوت. سرم بهت وصل بود ..

خیلی بد بود ...حتی بادآوریش هم تلخه.

 

خلاصه فردا ظهر که دکتر بی مسءولیتم اومد بالا سرم دستور ترخیص داد ولی نینی تا ساعت هفت شب تو بخش بودی و بعد مرخص شدی ترخیصت هم ماجرایی داره که بگذریم...خسته

راستی دیشب خیلیا اومدن دیدنمون بیمارستان که شما رو ندیدین.غمگین

و بلاخره من و شما و خاله نیلوفر و بابا رفتیم خونه و بابابزرگ علی اکبر (بابای بابا) گوسفند کشتن و عموها و خاله ها و مامان بزرگ و بابابزرگا و دایی شب مهمونمون بودن.

ده روز خاله نیلوفر و مامان جون فرشته دایمو خاله ندا اکثر اقات پیشمون بودن و زنعموها و عمه و بقیه هم دایم میومدن. بوس

از همه ممنون ...خصوصا خاله نیلوفر و مامان جون ....محبت 

 

راستی مامان جون نصرت(مامان خودم) هم روز ششم بعد از تولدت از سفر اومد ..طفلکی خیلیییی مریض بود غمگینو تا دهمین روز تولدت نتونست بیاد ببیندت یعنی میترسیدیم خدای نکرده شما هم مریض بشی.

اما من که خیلی دلم تنگ بود رفتم دیدمش.محبت

توی این ده روز و روزای بعدش خیلیا اومدن دیدنت...

تا یکی دوهفته بعد هم مامان جون فرشته خونمون بود و مراقب گل پسر...محبتبعد که حال مامان خودم خوب شد نقل مکان کردیم خونشون و تا چهلمین روز اونجا بودیم.جشن

 

پسر گلم از وقتی بدنیا اومدی روزی هزار بار خدا رو بابت بهترین هدیه ای که بهم داد شکر میکنم.فرشته

خدایا شکرت. ازت ممنونم.بوس

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)