فندق کوچولوی مامان و بابا خوش اومدی.

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی...

1394/5/24 15:50
نویسنده : مادر قشنگ
89 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مجدد. الان که خوابی از فرصت استفاده میکنم و خاطره تولد یهویی تعجبشما وروجک بازیگوش رو مینویسم .

 

آرین گل من روز یکشنبه دوازدهم بهمن سال 1393 ، ساعت15:40 {سه و چهل دقیقه بعد از ظهر} در بیمارستان خانواده اصفهان بدنیا اومد و زندگیه من و بابا و خانواده هامون رو زیباتر کرد.محبت

 

آرینم ممنونم که به زندگیمون پا گذاشتی.فرشته

 

خدایا هزار بار شکر.

اول بگم که سیسمونی رو خاله ها روز 5شنبه 9 بهمن آوردن.دلغک

جمعه از صبح خونه بابابزرگ (بابای خودم ) بودیم.

من گاه گاهی دلدرد داشتم و قرصی که دکتر داده بود رو خوردم بهتر شدم ولی دردا قطع نشد.

بابابزرگ گفتن حتما برو پیش دکترت ...اما من گفتم طبیعیه ، آخه از ماه هشت دلدرد داشتم.

شب که برگشتیم من رفتم تو اتاقت و تغییراتی توی چیدمان لباسات دادم و تا دمادم صبح بیدار بودم.چشمک

صبح با خاله بزرگه (خاله نیلوفر) رفتیم آرایشگاه و من یه کم دلدرد داشتم.

خاله خیلی اصرار کرد برم خونشون ولی من اومدم خونه خودمون.

ناهار مرغ گذاشتم و خوابیدم. دلدردم زیادتر شده بود .

خلاصه ناهار یه کمی خوردم و باز خوابیدم.خاله نیلوفر هم دایم زنگ میزد و نگران بود.

تا اینکه ساعت هشت شب دیدم دردهام وحشتناک شده ... دیگه سخت میشد تحمل کرد .سوال

دردهام دیگه ریتم پیدا کرده بود و تقریبا هر ده دقیقه میگرفت و ول میکرد . ترسیده بودم . گریه ام گرفت. زنگ زدم مطب دکتر و گفت سریع بیا. غمگین

زنگ زدم به بابا که طفلک تو راه برگشت بود . بهش گفتم من حالم بده آژانس میگیرم میرم مطب ، تو هم بیا که گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم آماده باش.

از اونطرف خاله نیلوفر هم زنگ زد حالمو بپرسه که گفت منم میام.

خلاصه بابا اومد و رفتیم دنبال خاله و دکتر...

دکتردو بار NST گرفت و گفت انقباض داری زیاااااااد و دستور بستری داد .

گفتم یعنی زایمان ؟ گفت بله...دیگه نمیشه صبر کرد.تعجب

اومدم بیرون و گفتم باید برم بیمارستان ...وروجک عجله داره.

 

اما چون میدومستم بابا خیلی هوله گفتم دکتر گفته برو دوش بگیر و بعد برو بیمارستان.

برگشتیم خونه. من دوش گرفتم. لباس خوشگل پوشیدم و به خاله گفتم ، چهارشنبه نوبت آتلیه دارم که دیگه به اونجاها نمیکشه . لااقل چندتا عکس یادگاری از من و باباش بگیر .قهر

خلاصه چندتا عکس کنار کمدت گرفتین و بماند که خاله و بابا دلشون مثل سیر و سرکه میجوشید و هی میگفتن بسهههههههه...بریم.قه قهه

 

ادامه دارد...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)