پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی...
سلام مجدد. الان که خوابی از فرصت استفاده میکنم و خاطره تولد یهویی شما وروجک بازیگوش رو مینویسم .
آرین گل من روز یکشنبه دوازدهم بهمن سال 1393 ، ساعت15:40 {سه و چهل دقیقه بعد از ظهر} در بیمارستان خانواده اصفهان بدنیا اومد و زندگیه من و بابا و خانواده هامون رو زیباتر کرد.
آرینم ممنونم که به زندگیمون پا گذاشتی.
خدایا هزار بار شکر.
اول بگم که سیسمونی رو خاله ها روز 5شنبه 9 بهمن آوردن.
جمعه از صبح خونه بابابزرگ (بابای خودم ) بودیم.
من گاه گاهی دلدرد داشتم و قرصی که دکتر داده بود رو خوردم بهتر شدم ولی دردا قطع نشد.
بابابزرگ گفتن حتما برو پیش دکترت ...اما من گفتم طبیعیه ، آخه از ماه هشت دلدرد داشتم.
شب که برگشتیم من رفتم تو اتاقت و تغییراتی توی چیدمان لباسات دادم و تا دمادم صبح بیدار بودم.
صبح با خاله بزرگه (خاله نیلوفر) رفتیم آرایشگاه و من یه کم دلدرد داشتم.
خاله خیلی اصرار کرد برم خونشون ولی من اومدم خونه خودمون.
ناهار مرغ گذاشتم و خوابیدم. دلدردم زیادتر شده بود .
خلاصه ناهار یه کمی خوردم و باز خوابیدم.خاله نیلوفر هم دایم زنگ میزد و نگران بود.
تا اینکه ساعت هشت شب دیدم دردهام وحشتناک شده ... دیگه سخت میشد تحمل کرد .
دردهام دیگه ریتم پیدا کرده بود و تقریبا هر ده دقیقه میگرفت و ول میکرد . ترسیده بودم . گریه ام گرفت. زنگ زدم مطب دکتر و گفت سریع بیا.
زنگ زدم به بابا که طفلک تو راه برگشت بود . بهش گفتم من حالم بده آژانس میگیرم میرم مطب ، تو هم بیا که گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم آماده باش.
از اونطرف خاله نیلوفر هم زنگ زد حالمو بپرسه که گفت منم میام.
خلاصه بابا اومد و رفتیم دنبال خاله و دکتر...
دکتردو بار NST گرفت و گفت انقباض داری زیاااااااد و دستور بستری داد .
گفتم یعنی زایمان ؟ گفت بله...دیگه نمیشه صبر کرد.
اومدم بیرون و گفتم باید برم بیمارستان ...وروجک عجله داره.
اما چون میدومستم بابا خیلی هوله گفتم دکتر گفته برو دوش بگیر و بعد برو بیمارستان.
برگشتیم خونه. من دوش گرفتم. لباس خوشگل پوشیدم و به خاله گفتم ، چهارشنبه نوبت آتلیه دارم که دیگه به اونجاها نمیکشه . لااقل چندتا عکس یادگاری از من و باباش بگیر .
خلاصه چندتا عکس کنار کمدت گرفتین و بماند که خاله و بابا دلشون مثل سیر و سرکه میجوشید و هی میگفتن بسهههههههه...بریم.
ادامه دارد...