فندق کوچولوی مامان و بابا خوش اومدی.

از تولد تا پایان شش ماهگی

سلام. حالا میخوام خاطراتت از تولد تا شش ماهگی رو بنویسم. روز 12 بهمن 93 بدنیا اومدی .سه هفته زودتر از موعد. وزن1720 گرم و قد 48 سانتیمتر. تا چند روز بعد از زایمان من ورم خیلییییی وحشتناکی داشتم که چندبار دکتر و آزمایش و ...و شکر خدا خوب شدم. یه کمی زردی داشتی که دستگاه گرفتیم و خوب شدی . روز دهم تولدت مهمونی گرفتیم و پدر و مادر بزرگها ، خانواده خاله ها،عمو ها و عمه و دایی حضور داشتن. همون شب بابا بزرگ علیخان یعنی بابای خودم تو گوشت اذان دادن و اسمت رو آرین گذاشتیم. راستی اسم دومت هم بخاطر ارادت خاصی که به امام رضا دارم ،رضا ، گذاشتیم. وقتی باباجون اذان میگفتن ، من از خوشحالی اشک میریختم و فقط از خدا برات سلامت...
24 مرداد 1394

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی (3)

خلاصه اومدم توی بخش و بابایی هم با گل اومد و خاله و مامان جون (مامان بابا) هم اومدن. من گفتم پسرم ؟ گفتن بعد میارنش. شما دیدینش؟ سالمه؟ خاله گفت خیلی ناز بود . خیلییییی   و من باز خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم یه هم تختی آوردن. نی نی اونا هم پسر بود و همراهشون بود. به خاله گفتم پس چرا بچه منو نمیدن؟ گفت تو بخش نوزادانه و نگران مباش خالا میارنش ولی خبری نبود ؟!!! بعد که پاپیچ شدم پرستارگفت  برای مراقبت بیشتر بخش نوزادان بستری شده و میارنش .. خیلی دلواپس شدم و دم به گریه.   خلاصه تا ساعت 11 شب که خبری نشد و خاله رو هم راه نداده بودن بخش نوزادان. منم گریه کردم و گفتم تو رو خدا بچه ام سالمه ؟ ...
24 مرداد 1394

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی (2)

خلاصه عکسا رو گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم. کارهای بستری انجام شد و من لباس بیمارستان با کمک خاله پوشیدم و دست و روبوسی و رفتم اورژانس مامایی بستری شدم. تا صبح بیدار بودم و چهار تا هم تختی مهربون هم داشتم که با هم خیلی حرف ردیم. و من طبق روال این یک ماه اخیر تا  ساعت 4 صبح هی آب خوردم و رفتم دستشویی. خخخخخخخ صبح هم بردنم سونو که اصلا اوضاع خوب نبود . ضربان قلب کوچولوت تا پایینترین حد ممکن اومده بود پایین و حرکتت صفر...   خودم شنیدم که پرستارا به دکتر اطلاع دادن و گفتن دکتر... که اومد گفته فوری منو بفرستن اتاق زایمان ولی خبری از دکتر نبود که نبود... دکتر بی مسؤلیت تازه ساعت سه و این حدودا اومد و من...
24 مرداد 1394

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی...

سلام مجدد. الان که خوابی از فرصت استفاده میکنم و خاطره تولد یهویی شما وروجک بازیگوش رو مینویسم .   آرین گل من روز یکشنبه دوازدهم بهمن سال 1393 ، ساعت15:40 {سه و چهل دقیقه بعد از ظهر} در بیمارستان خانواده اصفهان بدنیا اومد و زندگیه من و بابا و خانواده هامون رو زیباتر کرد.   آرینم ممنونم که به زندگیمون پا گذاشتی.   خدایا هزار بار شکر. اول بگم که سیسمونی رو خاله ها روز 5شنبه 9 بهمن آوردن. جمعه از صبح خونه بابابزرگ (بابای خودم ) بودیم. من گاه گاهی دلدرد داشتم و قرصی که دکتر داده بود رو خوردم بهتر شدم ولی دردا قطع نشد. بابابزرگ گفتن حتما برو پیش دکترت ...اما من گفتم طبیعیه ، آخه از ما...
24 مرداد 1394

خیلییییییی وقته نیومدم...

سلام.بعد از شش یا هفت ماه دوباره وقت کردم بیام.   الان که دارم مینویسم آرین کوچولو خوابه.  گل پسرم  امروز شش ماه و دوازده روزه شدی .فقط میتونم بگم عاشقتم...     ...
24 مرداد 1394

سونوی اول نه ماهگی

سلام. سه شنبه هفته قبل ، سی دی ماه نوبت سونو نه ماهگی رو داشتم. قربونت بشم دوباره دیدمت عسلم. خدا روشکر بر خلاف دلواپسی هام آقای دکتر گفتن وزنت خوبه ، یک کیلو و چهارصد تا پانصد ، هزار ماشالله ، و گفتن اگه همینجوری ادامه بدم یه پسر طلای نزدیک به سه و نیم کیلو بدنیا میارم.انشالله دکتر سونو خیلییییی خیلیییییی عالی بودن و همه چیز رو با صبوری توضیح دادن. تاریخ رایمان هم طبیعی ششم اسفند و سزارین 25 تا 30 بهمن ...   انشالله سالم بیای بغلم. راستی دو هفته است  ساعت خوابم ریخته یهم و از ساعت 4:30 با 5 صبح بیخوابی دارم. خیلی سخته ولی باید تحمل کنم. وضعیت معده ام هم ریخته بهم و از لحاظ غذایی تقریبا مشابه اوایل ب...
7 بهمن 1393

اسم قشنگت

سلام گل پسرم مبحث انتخاب اسم جزء اون قسمتهای خیلییییییییییییییییییییییی سخته که من هیچ وقت فکرشو نمیکردم.   بلاخره بعد از بالا پایین کردن این چند تا اسم یکیشو انتخاب کردیم.... اسمهایی که کاندید کرده بودیم اینا بودن ... رادین ... آرین ... آراد ... باربد ... و بلاخره اسم شما گل پسرم ...                                                       آرین پسر آریایی مامان...   قربونت بشم ، امیدوارم از اسمت خوشت بیاد و همیشه نامدار باشی. ...
7 بهمن 1393

از پنج تا نه...

سلام پسر گوگولیه مامان.  خیلییییییی وقته نیومدم وبلاگت ...ببخشید گل مامان.  الان ساعت 6:15 صبحه . امروز هشت ماه و هفت روز از با هم بودنمون میگذره. از اتفاقات این چند ماه بگم که بیشتر در تکاپوی اماده شدن برای ورود شما بودیم و همچنان هستیم.  بابایی رفت قشم و با یه عالمه لباسا و وسایل خوشگل برای گل پسرمون برگشت.  ولی کالسکه نخرید ...گفت به دلم نبود ..بابابزرگ هم گفتن هرچی دوست دارید بگیرید ، خلاصه که ست کالسکه رو از تهران خریدیم و با تیپاکس اومد .مبارک باشه گلم. منم یه هفته نبود بابا  رو نقل مکان کردم خونه بابابزرگ ، ولی انصافا بطرز وحشتناکی دلتنگ بابایی بودم . بعد اومدن بابا هم بخاطر ویروس آبله...
7 بهمن 1393

باز هم اومدم...

سلام پسر گلم. پسر بازیگوش و کاراته کار . ماشاالله  پسر گلم امروز من و شما پنچ ماه و بیست و دو روز از باهم بودنمون میگذره قربونت بشم. هفته پیش رفتم دکتر و خدا رو شکر فهمیدم جفت بالا رفته و خلفی شده. طول سرویکس هم که بیشتر شده و 39.3 شده.  ولی دکتر گفته خیلی باید مراقب باشم. از آبان ماه بگم که مامان جون بلاخره بسلامتی رفتن سفر پیش خاله .قبل از رفتنش هم لباسها و وسایلی که از قبل برای سیسمونی شما تهیه کرده بود رو به من و خاله بزرگه نشون داد و سفارشات لازم رو به خاله و بابابزرگ کرد. طفلک دلش پیشم بود ولی به هر حال باید میرفت.میدونی که خاله اونجا خیلی تنهاست ولی ما اینجا خاله بزرگه همیشه در صحنه و خاله ندا رو داریم. ...
22 آبان 1393