فندق کوچولوی مامان و بابا خوش اومدی.

پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی (2)

1394/5/24 16:27
نویسنده : مادر قشنگ
87 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه عکسا رو گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم.

کارهای بستری انجام شد و من لباس بیمارستان با کمک خاله پوشیدم و دست و روبوسی و رفتم اورژانس مامایی بستری شدم.

تا صبح بیدار بودم و چهار تا هم تختی مهربون هم داشتم که با هم خیلی حرف ردیم.

و من طبق روال این یک ماه اخیر تا  ساعت 4 صبح هی آب خوردم و رفتم دستشویی.زبان خخخخخخخ

صبح هم بردنم سونو که اصلا اوضاع خوب نبود . ضربان قلب کوچولوت تا پایینترین حد ممکن اومده بود پایین و حرکتت صفر...گریه

 

خودم شنیدم که پرستارا به دکتر اطلاع دادن و گفتن دکتر... که اومد گفته فوری منو بفرستن اتاق زایمان ولی خبری از دکتر نبود که نبود...گریه

دکتر بی مسؤلیت تازه ساعت سه و این حدودا اومد عصبانیو منو آماده کردن ببرن اتاق عمل.خسته

سر راه از بابا و خواهر مهربونم (خاله نیلوفر) و مامان جون که اومده بود و از صبح با خاله و بابا بیمارستان بودن خداحافظی کردم. خاله نیلوفر گریه اش گرفته بود.گریه با همه روبوسی کردم.. بوسبا بابا هم...خجالت

دو سه تا عکس شاد هم گرفتم و رفتم.خندونک

اونجا هم کمی معطل شدم و بلاخره رفتیم ...

دکتر اومد و سلام و احوال پریل و نگاهم همش به ساعت بود و ساعت 3:40 بیهوش شدم.خواب

 

وقتی بهوش اومدم ساعت چهار و نیم بود .

یه چیزی بگم: من وقتی بیهوش میشدم سمت چپ زیر شکمم درد میکرد وقتی هم به هوش اومدم هنوز سمت چپم درد داشتم ، برای همین فکر کردم هنوز سزارین نشدم.قه قهه

یه پرستار تو اتاق بود با بی حالی پرسیدم ، من زایمان کردم ؟

بله

. بچه ام سالمه؟سوال

بله

دوباره خوابم برد چند دقیقه بعد باز بهوش اومدم و پرسیدم: من زایمان کردم؟

بلهههه

پس بچه ام کو؟سوال

. بردنش و سالمه.

 

باز خوابم برد و باز بیدار شدم و پرسیدم: من زایمان کردم ؟ خخخخخخسوالخجالت

پرستار هم با عصبانیت گفت : بله خانوم ،بله.. زایمان کردی ... چند بار میپرسی؟

بعدش هم بلند گفت بهوش اومده بیایید ببریدششششششش...خخخخخخخقه قهه

و اومدن و منو بردن بخش.

سر راه بابا و خاله و مامان جون رو دیدم و بابا بوسم کرد...خجالت.و پرسید خوبی؟سوال

 

ادامه دارد

گل پسر بیدار شده ...فعلا برم

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)