پسر کوچولو بدنیا اومد یهویی (2)
خلاصه عکسا رو گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم.
کارهای بستری انجام شد و من لباس بیمارستان با کمک خاله پوشیدم و دست و روبوسی و رفتم اورژانس مامایی بستری شدم.
تا صبح بیدار بودم و چهار تا هم تختی مهربون هم داشتم که با هم خیلی حرف ردیم.
و من طبق روال این یک ماه اخیر تا ساعت 4 صبح هی آب خوردم و رفتم دستشویی. خخخخخخخ
صبح هم بردنم سونو که اصلا اوضاع خوب نبود . ضربان قلب کوچولوت تا پایینترین حد ممکن اومده بود پایین و حرکتت صفر...
خودم شنیدم که پرستارا به دکتر اطلاع دادن و گفتن دکتر... که اومد گفته فوری منو بفرستن اتاق زایمان ولی خبری از دکتر نبود که نبود...
دکتر بی مسؤلیت تازه ساعت سه و این حدودا اومد و منو آماده کردن ببرن اتاق عمل.
سر راه از بابا و خواهر مهربونم (خاله نیلوفر) و مامان جون که اومده بود و از صبح با خاله و بابا بیمارستان بودن خداحافظی کردم. خاله نیلوفر گریه اش گرفته بود. با همه روبوسی کردم.. با بابا هم...
دو سه تا عکس شاد هم گرفتم و رفتم.
اونجا هم کمی معطل شدم و بلاخره رفتیم ...
دکتر اومد و سلام و احوال پریل و نگاهم همش به ساعت بود و ساعت 3:40 بیهوش شدم.
وقتی بهوش اومدم ساعت چهار و نیم بود .
یه چیزی بگم: من وقتی بیهوش میشدم سمت چپ زیر شکمم درد میکرد وقتی هم به هوش اومدم هنوز سمت چپم درد داشتم ، برای همین فکر کردم هنوز سزارین نشدم.
یه پرستار تو اتاق بود با بی حالی پرسیدم ، من زایمان کردم ؟
بله
. بچه ام سالمه؟
بله
دوباره خوابم برد چند دقیقه بعد باز بهوش اومدم و پرسیدم: من زایمان کردم؟
بلهههه
پس بچه ام کو؟
. بردنش و سالمه.
باز خوابم برد و باز بیدار شدم و پرسیدم: من زایمان کردم ؟ خخخخخخ
پرستار هم با عصبانیت گفت : بله خانوم ،بله.. زایمان کردی ... چند بار میپرسی؟
بعدش هم بلند گفت بهوش اومده بیایید ببریدششششششش...خخخخخخخ
و اومدن و منو بردن بخش.
سر راه بابا و خاله و مامان جون رو دیدم و بابا بوسم کرد....و پرسید خوبی؟
ادامه دارد
گل پسر بیدار شده ...فعلا برم